عــ ـســ ـــ♥ـــل وبـــ

خدایا گر تو هم درد عاشقی را می کشیدی...پشیمان می شدی از اینکه عشق و آفریدی.

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ عــ ـســ ـــ♥ـــل وبـــ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

شب عروسی و بزن و بکوب...

 

که یهویی چن تا از دوستای خفن داماد میان وسط

 

یکیشون به خواننده میگه:"داداش اون بلند گو رو بده یه جاز بخونم"

 

خواننده با کمال میل قبول میکنه و اهنگسازم از اون اهنگای

 

خفننننننننننننن میذاره این دوست اقا دامادم داره میخونه..............که یهو

...


ادامه مطلب

[ جمعه 5 ارديبهشت 1393برچسب:داستان, داستان طنز و خواندنی,

] [ 22:32 ] [ مئچان ]

[ ]

 معنی واقعی عشق !!!

 



سرباز قبل از اینكه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
 
((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم.
 
رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم)).

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم)).

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده
 
و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من
 
می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی كند)).

پدرش گفت: ((ما متاسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است.
 
ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند)).

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم كه او در خانه ما زندگی كند)). آنها در جواب گفتند:
 
((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم
 
و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی)).

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند
 
جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به
 
پزشكی قانونی مراجعه كردند.

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

پسر آنها یك دست و پا نداشت.

حتی زمانی كه تردید داریم قلب ما در یقین است.

 

[ جمعه 15 فروردين 1393برچسب:,

] [ 12:9 ] [ ]

[ ]

 همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود

چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم

پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد

اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود

و نگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من گفتم- میای بازی؟ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد

خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!...

........


ادامه مطلب

[ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,

] [ 20:42 ] [ مئچان ]

[ ]

 

پسری دختره زیبایی را دید،شیفتش شد...
چند ساعتی با هم تو خیابون قدم زدن که یهو..!
بنزگرون قیمتی جلو پاشون ترمز زد...
دختره به پسره گفت:
خوش گذشت ولی نمیتونم همیشه پیاده راه برم بای...
نشست تو ماشین راننده بهش گقت:
خانم ببخشید من راننده این آقا هستم لطفا پیاده شید...!!!!!!!

 

[ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,

] [ 20:34 ] [ مئچان ]

[ ]

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام

لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ،

همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به

تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود .

همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

.......


ادامه مطلب

[ یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:,

] [ 19:12 ] [ مئچان ]

[ ]

 وقتی خدا زن را آفرید، او تا دیر وقت روز ششم کار میکرد.

یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد: چرا این همه زمان صرف این مخلوق میکنید؟

خداوند فرمود:آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش میخواهم در او بکار ببرم اطلاع دارید؟

او باید قابل شستشو باشد، اما نه از جنس پلاستیک، با بیش از دویست قسمت متحرک با قابلیت جایگزینی.

او آن ها را باید برای تولید انواع غذا ها بکار ببرد، او باید قادر باشد چند کودک را همزمان بغل بگیرد،

آغوشش را برای التیام بخشیدن به هر چیزی که از یک زانوی زخمی تا یک قلب شکسته بگشاید.

او باید تمام این کار ها را با دو دست خود انجام بدهد.


ادامه مطلب

[ شنبه 24 اسفند 1392برچسب:,

] [ 17:57 ] [ مئچان ]

[ ]

 

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

بقیه در ادامه

 

 

 


ادامه مطلب

[ شنبه 24 اسفند 1392برچسب:,

] [ 14:25 ] [ مئچان ]

[ ]

 ﭘﺴﺮﻩ:ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ


ﺩﺧﺘﺮ:ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ

 


ﭘﺴﺮ :ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ.

 

 


ﻭﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻗﺶ


ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ


ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ...

 

بقیه در ادامه

 

 


ادامه مطلب

[ جمعه 2 اسفند 1392برچسب:,

] [ 12:45 ] [ مئچان ]

[ ]

   یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی

 غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند

 «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

 

بقیه در ادامه


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:,

] [ 14:59 ] [ مئچان ]

[ ]


یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند 
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند 
دختر:وای چه پالتوی زیبایی 
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟

 

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب

[ یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:,

] [ 15:26 ] [ مئچان ]

[ ]

صفحه قبل 1 صفحه بعد